دهان بسته
سرم در بازوانی این چنین خسته
هوایم با هوای سرد پاییزی پیوسته
غروری از درون جَسته
به آفاق یا افق آرام پیوسته
همه فکرم به نادانی شبنم های برگ گل
نمی داند کدامین راه
بی سوق ، بی لغزش
همان راه است کو خواهد
منم شادم
منم سرزنده شادابم
منم کاین زندگی را خوب می بینم
صدا ، آواز او را بهترین مقصود می دانم
نمی دانم پس این سردرگمی هایم برای چیست؟
مگر نه زندگی و من همانست و همانستم که پندارم؟
« ؟ »
در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم ، مثلاً قایم باشک . همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد: من چشم می گذارم و از آنجا یی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد . دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن یک ... دو ... سه ... همه رفتند تا جایی پنهان شوند . لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد . اصالت در میان ابرها مخفی گشت ، هوس به مرکز زمین رفت . دروغ گفت : زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت . طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود : هفتاد و نه ... هشتاد و یک ... همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت ... هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود . دروغ ته دریاچه ، هوس در مرکز زمین و یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق . او از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز است . دیوانگی شاخه چنگک مانند را از درختی کند و با شدت هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره تا با صدای ناله ای عشق از پشت بوته بیرون آمد . با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد . شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود . دیوانگی گفت : من چه کردم من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم . عشق گفت تو نمی توانی مرا درمان کنی ، اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد ،
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من ،
سکوت مرگبارم را.
«دکتر شریعتی»
سلام بیست و سه سالگی, تولدم مبارک (البته دهم بهمن بود)
صدا
در آنجا ، بر فراز قلهء کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
بسوی ابرهای تیره پر زد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم
صدایم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبارآلوده و بی تاب کوبید
در زرین قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
ز طوفان صدای بی شکیبم
بخود لرزیده ، در ابری خزیدند
ستون ها همچو ماران پیچ در پیچ
درختان در مه سبزی شناور
صدایم پیکرش را شستشو داد
ز خاک ره ، درون حوض کوثر
خدا در خواب رؤیا بار خود بود
بزیر پلک ها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش
ولی آن پلک های نقره آلود
دریغا ، تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهی های ساحل
به روی دیده اش بنشسته بودند
صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد
صدا می خواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد
صدا فریاد میزد از سر درد
بهم کی ریزد این خواب طلائی؟
من اینجا تشنهء یک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدائی
مگر چندان تواند اوج گیرد
صدائی دردمند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از "صدا" دیگر تهی بود
ولی اینجا بسوی آسمانهاست
هنوز این دیده امیدوارم
خدایا این صدا را می شناسی؟
من او را دوست دارم ، دوست دارم
«فروغ فرخزاد»